دریافت قالب های زیبای رایگان در ثامن تم متن مورد نظر متن مورد نظر
خاطره سنگین و خیلی عجیب
نویسنده عاشق امام زمان در |

حتما با دقت بخونید،شاید مشکل شما هم باشد.

برای یکی از دوستان نزدیکم،مشکل جدّی و سختی پیش اومده بود که وی را خیلی

آزار و اذیت میداد.

ایشان مشکلش را برای من گفت: وقتی که من شنیدم،از شدّت سنگین بودن مطلب،سکوت کردم،و

حرفی برای گفتن پیدا نمی کردم. هرچه به ذهنم فشار می آوردم کلمه ای مناسب،مطلبی مناسب

پیدا نمی کردم که بگویم.گیج شده بودم،به قول بچه های کامپیوتری هنگ کرده بودم،

نیاز به Rrstar داشتم.

بهش گفتم:چند لحظه صبر کن تا سیستم ذهنم بالا بیاره،بعد از چند دقیقیه ای سکوت گفتم:

قضیه رو از اول برام تعریف کن.

شروع کرد..........

هفته ی اول مدرسه ها بود که رفته بودیم مدرسه،من کلاس سوم دبیرستان بودم و

اون کلاس دوم.

ناظم مدرسه اومد گفت: شماها که دبیر ندارید میتونید برید با بچه های دوم که دارند

فوتبال بازی میکنن، فوتبال بازی کنید............

اومدیم توی حیاط،وقتی که چشمم بهش افتاد،مات و مبهوت شدم،این کلمه که میگن با

یک نگاه عاشق شدم، برا من هم ، همین اتفاق افتاد.

هر چی بچه ها گفتن بیا بازی کن،گفتم: نمیام و نمیتونم،روی جدول نشستم........،فقط داشتم به

او نگاه میکردم..........

یهو یکی از بچه های کلاس ما بهش خطا زد..........،از کوره در رفتم و به سرش داد کشیدم:

هی عمو چته!...............یواش بازی کن............پدر کشتگی که نداری؟!!

سکوت همه جارو فرا گرفت........

همه داشتن منو نگاه میکردن! من هنوز داغ بودم،وقتی که به خودم اومدم دیدم همه دارن

منو نگاه میکنن.

اسم پسررو میزارم نادر.......

نادر که پاش درد میکرد تعویض شد و اومد پیش من نشست، ..............

یهو داغ کردم.......عرق کردم.......حرفی نمی زد...........قلبم داشت از سینه کنده می شد........

که یهو با صدای یکی از بچه ها بخودم اومدم ،گفت: پاشو بریم بیرون یه دوری تا زنگ بعد بزنیم......

اون روز با تمام سختی هایی که داشت و اذیت هایی که شدم به سختی گذشت........و

مصیبت هایی که شب کشیدم بماند...........

روز بعد رفتم مدرسه،جرات نداشتم برم جلو و باب دوستی رو باهاش باز کنم...........

فقط هرجا که میرفت منم تا حدودی نزدیکش می شدم تا نگاش کنم.......!حس عجیبی با

دیدنش بهم دست می داد.

طرز حرف زدنش،راه رفتنش برام جالب بود من رو شیفته ی خودش کرده بود.............به

طوری که اگه یک روز نه،یک ساعت نه ،یک زنگ تفریح که 15 دقیقه بود نمیدیدمش،کلافه

می شدم.........سگ می شدم ،با همه دعوا می کردم.

نادر ،موضوع رو فهمیده بود و هی از من دوری می کرد،دوری کردن اون باعث می شد

که من،بدتر بشم....

یک روز زنگ تفریح که اومدم حیات،دیدم درجای همیشگیش نیست،همه جای حیات رو به

دنبالش گشتم............نبود که نبود.......

سراغ بچه های کلاسشون رفتم،گفتم:

شما نمیدونید نادر کجاس؟؟ گفتند که: تو کلاسه!بخاطر تو نیومده بیرون!!!!!!!!

سریع رفتم کلاس،دیدم تنها تو کلاس نشسته..........

جرات حرف زدن باهاش نداشتم ........منو که دید سرش رو انداخت پایین.....حرفی هم نزد....

چند دقیقه ای نگاش کردم ،وقتی که آروم شدم.........رفتم..........

تو راه وقتی داشتم می رفتم به رفتارم فکر کردم خیلی از خودم بدم اومد...........

به خودم قول دادم که دیگه تکرار نکنم،اما...........می شد مگه...........

انگار قول دادنم فایده ای نداشت.هر روز بدتر می شد به طوری که شروع به تهدید

کردن هم کلاسی هاش کردم.بهشون گفتم:

نبینم دیگه دور ور نادر بپلکید ،حواستون رو جمع کنید.........اگه به نادر چیزی بگید با من طرفید.

وقتی که این حرف رو شنید ،که من همچین حرفی زدم.خیلی ناراحت شد و از من متنفر شد.

منم که حالیم نبود هر روز بدتر می شدم.

به یکی از همکلاسی هام گفتم که :

محمد تو که هم محلی هستی باهاش یه کاری کن من باهاش دوست بشم دیگه...به چه

دردی میخوری پس!؟

محمد کمک کرد تا باهاش دوست شدم،ولی خب چه فایده کارهایی کردم، که دوستی ما

یک هفته بیشتر طول نکشید.

بعد شماره موبایلش رو گیر آوردم ،شروع کردم به پیام دادان و زنگ زدن.......اما

اون جواب نمیداد که نمیداد.

هر چقدر من تلاش میکردم خودم رو به اون نزدیک کنم.....همون قدر اون از من دورتر می شد..

خلاصه:

کارهایی میکردم که هرکسی با دیدن و شنیدنش سرکوفت بهم میزد.

حتی شب ها ،گریه می کردم بخاطر ندیدنش،یا اینکه هرچه زودتر فردا بشه و برم مدرسه تا ببینمش.

هر شب با موتور به محلشون یا جاهایی که فکر میکردم اونجا باشه میرفتم...........

خودم از کارهایی که میکردم ،خجالت می کشیدم ولی خب حالیم نبود!

نکه حالیم نبود،حالیم بود،ولی برام مهم نبود،مهم این بود که به هر طریقی که شده به اون برسم.

حتی یه بار بهش گفتم:

نادر اگه تو بگی برو از بالای مدرسه بپر پایین ،میرم میپرم و واقعا این کارو میکردم ........

انگار اراده ام در دست های اون بود............و کارهای دیگه....که از گفتنش خجالت میکشم.

تا جایی رفتم که ، منی که بچه مذهبی مدرسه بودم،تبدیل شده بود به مزخرف ترین آدم مدرسه..

هر روز جلوی دفتر ............

معلم ها هم از دست من شاکی شده بودند و تعجب کرده بودند......

این مشکل 2 سال عین خوره افتاده به جون من.........و داره منو آب میکنه.....

حتی یادم که یکی بهم گفت:

چیه دوست داری باهاش رابطه جنسی داشته باشی؟؟؟

چنان عصبانی شدم که.............خواستم بزنم دکو دهنشو پر خون کنم...

اینو جدی میگم: نه، احساس جنسی بهش ندارم، فقط دوسش دارم........

دوست دارم همش با من باشه..........

دوست دارم وقتی زنگ میزنم یا پیام میدم سریع جواب بده...........

دوست دارم هرموقه که منو دید سریع پیش من بیاد.....

هر روز بهم پیام بده..........زنگ بزنه..........

خلاصه همش کنار من باشه.......

وقتی باهاشم بهم احساس آرامش میده و احساس بزرگی میکنم.......خوشحال میشم.....

احساس کامل بودن میکنم..........

این هایی که گفتم تازه بخشی از ماجره های من بوده که بیان کردم...........

حالا من ازت کمک مــــــیــــــــــــــــــــــــــــــــــخوام.

***********************************************************

وقتی که بنده این حرف هارو شنیدم،از شدت سنگین بودن مطلب سکوت کردم.

این قضیه برای 3 سال پیش هستش.

از3 سال پیش دارم روی این موضوع فکر میکنم و بالاخره به راهکاری رسیدم که بتونم

به دوستم کمک کنم و همینکار رو هم کردم ،سخت بود ولی انجام شد...و

جواب هم داد خدارو شکر.

امروزه این مشکل برای اکثر جوانهای ما پیش اومده و همین امر بنده رو وادار به تحقیق کرد.

*************************************************************

دوستانی که چنین مشکلی دارن ،حتما به راهکارهایی که در رابطه با این موضوع

بیان میکنم  دقت کنن،

راهکار ها جواب داده،اما این بستگی به تلاش و خواستن خود فرد داره!

 

انشاءالله در آینده نزدیک در ادامه همین پست راهکارهارو ارائه خواهم داد....

*//////////////**************/////////////***************////////***********

راهنمایی برای رفع این مشکل:

این مشکلی که برای دوست عزیزم پیش اومده،مشکل وابستگی هستش.

وابستگی اغلب در دوران جوانی پیش می آید،بعضی از جوان ها به ماشین ،به تغیر قیافه ....

وابسته می شوند، و بعضی دیگر مثل این دوستمون به شخصی دیگر وابسته می شوند.

این طور وابستگی ها بسیار خطرناک است و حتی تا جایی پیش می رود که شخص وابسته

دیگر خودش و آبرویش برایش مهم نیست؛ کارهای غرانسانی و غیر عاقلانه انجام می دهد تا

به هدف خود برسد.

بنده بعد از 3سال کار روی این موضوع و برخورد با کسانی که چنین مشکلی داشتند ،راه حل این

مشکل را تا حدودی بدست آوردم.

1) اولین مشکل که اساسی ترین مشکل این افراد است «کمبود محبت خانوادگی » می باشد:

پس از صحبت هایی که با این دوستان کردیم و در مورد روابط میان خانوادهشان از آنها پرسیدیم، متوجه شدیم

که این شخص در میان خانواده ی خودش اصلا محبتی ندیده یا اگر هم دیده مربوط به دوران قبل از

نوجوانی می باشد.

نکته بسیار مهم به پدر و مادرها:

نوجوان و جوان در این دوره از سن خود نیاز به توجه دیگران به خصوص پدر و مادر ،نیاز به محبت،

و استقلال طلبی دارد. اگر به این نوجوان و جوان در محیط خانواده از طرف والدین محبت نشود،

این جوان مجبور می شود برای کسب محبت به افراد دیگر رجوع کند و اگر کسی پیدا شود که

کوچکترین محبتی به این نوجوان و جوان کند وی به او وابسته می شود. بخصوص که طرف مقابل

از نظر ظاهری زیبا و خوش سیما هم باشد.

در حدیثی از امام صادق علیه السلام وارد شده است که:

تردیدی نیست که شما به دیگران نیازمند هستید.در واقع هر کس را که بنگری در زندگی اش از دیگران

بی نیاز نیست، بنابراین بعضی به بعضی دیگر محتاج اند.

نتیجه:

اگر نوجوان و جوان در محیط خانواده،از نظر محبت و عاطفه تامین نشود،

نوجوان و جوان مجبور است در جایی دیگر و با شخصی دیگر به دنبال محبت و عاطفه باشد.

2)دومین مشکل «احساس تنهائی » می باشد:

که این هم بر میگردد به محیط خانواده. در این حالت فرد احساس می کند که در بین خانواده و

دوستان خودش غریب است، و هیچ توجهی به وی نمی شود. بله اگر پدر و مادر در دوران جوانی

فرزند خود نسبت به او بی تفاوت باشند جوان چنین احساسی میکند، و مجبور است که اوقات خود را

با دیگران حتی شده با التماس به آنها صرف کند.چرا که ترس دارد که دوستانش وی را تنها بگذارند.

 یک مثال کوچک :

وقتی جوان آخر شب به خانه برمی گردد و پدر و مادر هیچ عکس العملی به وی نشان نمیدهند،

جوان احساس می کند ،که  بودن یا نبودنش برای خانواده اش مهم نیس!

در این صورت است که جوان احساس تنهایی می کند و اگر کسی پیدا شود که کوچکترین توجهی به

وی کند، جوان خیلی زود وابسته اش می شود.

اما یه نکته به جوان ها:

اگر کسی در ذهن خود چنین افکاری را دارد که ، در بین خانواده خود و دوستانش احساس تنهایی

می کند،باید به آنان عرض کنم که چنین افکار توهمی بیش نیست، شما می توانی برای رفع این مشکل

خودت با خانواده ات باشی،وقتی که شما دوستان را به خانواده ات ترجیح میدهی؟ و اکثرا با دوستانت

هستی ؟ بیچاره خانواده ات چه کنن؟

یا شما نتظار بیخودی از دوستانت داری، مثلا انتظار داری که آنها وقتی شما را دیدن سریع پیش شما بیایند

و اگر آنها نیامدند ، تو نزد خودت فکر میکنی که برای آنها مهم نیستی، یا فکر میکنی که آنها از تو خوششان

نمی آید. عزیزدلم این افکار بسیار بسیار اشتباه است. تو غرورت را کنار بگذار و خودت پیش آنها برو

بعد میبینی که اصلا چنین افکارهایت اشتباه بوده است.

نتیجه:

خود این افکار که من در بین خانواده و دوستان تنها هستم، افکار غلطی می باشد که همین ها باعث می شود

فرد از محیط خانواده و دوستان دور باشد،و به جمع آنها اضافه نشود.

این دو مشکل اساسی بود،مشکلات دیگری هم وجود دارد، از قبیل:

*غریزه جنسی 

*احساس نیاز به زیبارویان

*خود را حقیر دانستن

که با روحیات هر شخصی متفاوت است، بنده از شرح دادن این ها ، می گذرم.

اما راه حل چیست::::؟؟؟؟؟؟؟؟؟

این گونه افراد دنبال رفع این مشکل هستند ، چرا که این مشکل خستگی آور و کلافه

کننده است!!!:

یک نکته:

عزیز دلم ، اگر از کسی خوشت اومد و دوست داشتی که باهاش دوست بشی،

فقط کافیه بری جلو و بهش پیشنهاد دوستی بدی! همین، چیز خاصی نداره!

چرا که اون هم مثل تو یک انسان هستش.

اما اگر کار از کار گذشته و وابسته شدی راه حلش چیه؟؟؟

اینه گوش کن:

1- به دنبالش نباش چرا که در حدیثی از حضرت محمد صل الله علیه و آله وارد شده است که حضرت

می فرماید: اگر به دنبال چیزی باشی، خداوند کاری می کند که آن از تو دور شود،و اگر تو دنبالش نباشی،

خداوند کاری میکند که آن به دنبال تو باشد.

2-نیازی نیست به دنبال شماره اش باشی( اگر هم داشتی سریع پاکش کن) چرا که این کار باعث میشه که تو

هر موقه به یادش افتادی بهش پیام بدی ،جرات زنگ زدن رو که هم نداری،پس شمارشو پاک کن تا راحت بشی.

3- جاهایی که اون هست نرو..

4- وقتی به فکرش افتادی خودت رو مشغول کن.

5- از هرچی تو رو یاداون میندازه دوری کن،پرهیزکن.

نکته خیلی مهم: بهش محل ندی ، خودش میاد سراغت ، این تجربه شده،برا خودم.

بازم میگم: از هرکی خوشت اومد برو بهش پیشنهاد دوستی بده.

 

 و در آخر:

 

این گونه افراد دوست دارند که همیشه با کسی در ارتباط باشند،حالا فرقی نمیکند که خوشگل باشد یا نباشد،

یه نفرو پیدا کن که حاضر باشه باهات پیام بازی کنی،بهتر که از اعضای خانواده ات باشه،مطمئن باش که

تاثیر زیادی داره.

 

اگر هم جایی رو خوب توضیح ندادم، یا سوالی داشتید میتونید در نظرات بهم بگید تا واضح تر

براتون بیان کنم.

 

 

طراحی و کدنویسی : ثامن تم
Template By : Samentheme.ir